زمزمه هاي دلتنگي

 دلتنگي هايم را در كدامين گوشه از دلم نهان كنم...

و در كدامين طلوع ، لحظه هاي بارانيم را از نگاه غريبه ها بپوشانم... 

وقتي بغضي حجيم در گلو گير مي كند هواي اتاق بر قلب آدم سنگيني مي كند...

نفس در پيچ و خم سينه راه گم مي كند...

و التهاب و اضطراب و هزاران فكر  و خيال در ذهن هر لحظه آدم را به سويي مي كشد

آه...

آه از اين همه شبهاي بي پايان و چشمهاي نخفته تا سحرگاه...

 جز در صفاي اشك دلم وا نمي شود

باران به دامن است هواي گرفته را   

 

 

گزارش تخلف
بعدی